۹۵ سال برای پروفسور فریدون شاملو سن زیادی نیست؛ کسیکه علاوهبر راهاندازی درمانگاههای خصوصی خودش، اولین رئیس بیمارستان قائم (عج) بوده، مدتی ریاست بیمارستان شاهرضا (امام رضا (ع) فعلی) را برعهده داشته و با کمک خیران، بیمارستان امید را راهاندازی کرده است.
او سالها قبل در فرانسه درس پزشکی خوانده و یکی از اولین جراحان اورولوژیست مشهد است. کلی کار ریزودرشت دیگر انجام داده و هنوز هم سرحال و قبراق مشغول علمآموزی است و با جزئیات تمام، خاطرات دور و نزدیکش را مرور میکند.
پزشکشدن فریدون ناگهانی نبود. پدرش علی شاملو از دوره قاجار پزشک عمومی بود و تا اواسط دهه۷۰ هم طبابت میکرد و در صدودهسالگی از دنیا رفت. پدربزرگش، صدرالاطبا، هم یکی از مشهورترین پزشکان زمان خودش در مشهد بوده است.
احتمالا فریدون شاملو آخرین نسل شاملوهای پزشک است؛ چون فرزندانش هرکدام راه دیگری رفتهاند. این گفتگو باید تبدیل به کتاب قطوری میشد با جزئیات بیشمار ولی حالا ناچار در چندصفحه خلاصه شده است؛ خلاصه زندگی یکی از مهمترین و اثرگذارترین پزشکان معاصر مشهد که چهار سالی میشود طبابت را کنار گذاشته و در خلوت خودش مشغول مطالعه است.
وقتی به پدرش، علی شاملو، نگاه میکرد دوست داشت پزشک شود تا بتواند مانند او درد مردم را دوا کند. دهسالش بود که تصمیمش را گرفت و قرار بر این شد پساز پایان تحصیلاتش در کالج «البرز»، راهی آمریکا شود و در آنجا طبابت بخواند. پدربزرگش، دکتر حسن فاضل که متخصص چشم بود و برای درمان سرطان به فرانسه رفته بود، پیشنهاد کرد فریدون هم برای تحصیل به فرانسه برود و آنجا طبابت بخواند. بهخاطر نزدیکتربودن فرانسه نسبتبه آمریکا پدر و مادرش پذیرفتند و او عازم پاریس شد.
فریدون شاملو توانست تخصص جراحی استخوان بگیرد و پایاننامه دوره تخصصش را نوشت که درباره شکستگی پنجمین استخوان مهره ستون فقرات بود. همان روزها دکتر سامیراد با او تماس گرفت و از او خواست برای تکمیل کادر درمان بیمارستان شاهرضا و دانشگاه علوم پزشکی به مشهد بیاید.
نکته اصلی اینجا بود که دکتر سامیراد به او گفته بود ما به یک اورولوژیست نیاز داریم. ازطرفی، فریدون برای آمدن زیاد مطمئن نبود تا اینکه پدرش هم بر این موضوع تأکید کرد؛ اینکه اورولوژی بخواند و برگردد به وطن. فریدون جراحی استخوان را رها کرد و دوباره سه سال زمان گذاشت و تبدیل شد به یک متخصص اورولوژی. تخصصش را گرفته بود و حالا میتوانست به ایران برگردد. اوایل دهه۳۰ او به همراه خانوادهاش به ایران آمد و در بیمارستان شاهرضا مشغول به کار شد.
وقتی به پدرش، علی شاملو، نگاه میکرد دوست داشت پزشک شود تا بتواند مانند او درد مردم را دوا کند. دهسالش بود که تصمیمش را گرفت و قرار بر این شد پساز پایان تحصیلاتش در کالج «البرز»، راهی آمریکا شود و در آنجا طبابت بخواند. پدربزرگش، دکتر حسن فاضل که متخصص چشم بود و برای درمان سرطان به فرانسه رفته بود، پیشنهاد کرد فریدون هم برای تحصیل به فرانسه برود و آنجا طبابت بخواند. بهخاطر نزدیکتربودن فرانسه نسبتبه آمریکا پدر و مادرش پذیرفتند و او عازم پاریس شد.
فریدون شاملو توانست تخصص جراحی استخوان بگیرد و پایاننامه دوره تخصصش را نوشت که درباره شکستگی پنجمین استخوان مهره ستون فقرات بود. همان روزها دکتر سامیراد با او تماس گرفت و از او خواست برای تکمیل کادر درمان بیمارستان شاهرضا و دانشگاه علوم پزشکی به مشهد بیاید.
نکته اصلی اینجا بود که دکتر سامیراد به او گفته بود ما به یک اورولوژیست نیاز داریم. ازطرفی، فریدون برای آمدن زیاد مطمئن نبود تا اینکه پدرش هم بر این موضوع تأکید کرد؛ اینکه اورولوژی بخواند و برگردد به وطن. فریدون جراحی استخوان را رها کرد و دوباره سه سال زمان گذاشت و تبدیل شد به یک متخصص اورولوژی. تخصصش را گرفته بود و حالا میتوانست به ایران برگردد. اوایل دهه۳۰ او با همراه خانوادهاش به ایران آمد و در بیمارستان شاهرضا مشغول به کار شد.
هنوز بار سفرش را از پاریس روی زمین نگذاشته بود که پروفسور بولوَن با او تماس گرفت که «خودت را همین حالا برسان به بیمارستان شاهرضا.» داستان چه بود؟ پسر یکی از مسئولان آستان قدس، از لندن آمده و در راه تصادف کرده بود. او یک کلیه بیشتر نداشت که آن هم بهشدت آسیب دیده بود. دکتر شاملو عصر پنجشنبه او را ویزیت کرد و صبح جمعه به اتاق عمل رفت و اولین جراحیاش با موفقیت انجام شد.
فریدون جراحی استخوان را رها کرد و دوباره سه سال زمان گذاشت و تبدیل شد به یک متخصص اورولوژی
قرار بر این بود که دکتر، مدیر گروه بخش اورولوژی دانشگاه علوم پزشکی مشهد شود و در بیمارستان شاهرضا هم فعالیت کند، اما این دکتر محلاتی، سرهنگ دوم ارتش، بود که با سفارش بسیار بهعنوان مدیر گروه بخش اورولوژی دانشکده علومپزشکی منصوب شد. فریدون شاملو، اما تصمیم دیگری گرفت؛ اینکه از این به بعد فقط در بیمارستان شاهرضا طبابت کند.
خودش آن روزها را خیلی خوب یادش مانده. اینکه روزی پنجاهمریض میآمدند به اتاقش ولی او نمیتوانست این تعداد بیمار را معاینه کند.
خودش میگوید: قرار گذاشتم روزی بیستبیمار ویزیت کنم. یک هفته از ورودم به مشهد نگذشته بود که یک روز پدرم مرا به خیابان جنت برد. بعد از عکاسی «مریخ» یک خانه دوطبقه بود؛ خانه آقای وزیری. دیدم بر سردر آن نوشته «دکتر فریدون شاملو، متخصص اورولوژی». رفتیم داخل. دیدم خانمی لباس سفید پوشیده و مرتب نشسته.
گفت «من پرستار شما هستم. مریضها هم منتظرند.» دیدم بیست تا مریض منتظر نشستهاند. بعدا متوجه شدم پدرم به دکترها سپرده بود که بیماران اورولوژی را به مطب من بفرستند. اتاق معاینه هم مرتب با تمام امکانات چیده شده بود.
خاطره پدر، لبخند را از روی صورت دکتر محو میکند و اشک در چشمانش مینشیند. نمیخواهد این تکه از خاطره را نصفه نیمه رها کند.
پی حرفش را اینطور میگیرد: شب رفتم از پدر و مادرم تشکر کردم و گفتم این بیماران مشکلاتی مانند سنگ مثانه و فتق دارند که باید بستری و عمل شوند. پدرم پرسید «طبقه بالای مطب نرفتی؟! آن فضا هدیه مادرت به شماست.»
نمیدانستم در ازای این محبتشان چه بگویم. اشک در چشمانم حلقه زد و دستان مادرم را بوسیدم. فردا که به مطب رفتم، دیدم ۱۰ تخت و یک اتاق عمل با تمام تجهیزات مدرن آن زمان، دستگاه استریل، شستوشوی لباس و... در طبقه بالا تدارک دیدهاند.
او از پدرش سحرخیزی را یاد گرفته بود. اولین روز کاری، پدرش ساعت۵ صبح به او زنگ میزند و میپرسد: هنوز سر کار نرفتهای؟ بیمارانت منتظرت هستند. معطلشان نگذار. تماسهای پدر سبب شد او به سحرخیزی عادت کند و روالش این شد که هر روز ساعت ۵ تا ۱۰صبح بیمارانش را در بیمارستان امامرضا (ع) ویزیت میکرد و بعداز آن برای دیدن بیماران خصوصیاش به درمانگاهش در خیابان «جنت» میرفت.
اواخر دهه ۳۰ دکتر شاملو بخش اورولوژی بیمارستان شاهرضا (امامرضا (ع)) را تأسیس و برای رفاه حال بیماران، درمانگاهی هم درکنار بیمارستان شاهرضا افتتاح کرد. روزها بعداز ویزیت بیماران بیمارستان، بیماران درمانگاه را هم ویزیت میکرد. حدود شش سال این برنامه ثابت و همیشگی دکتر شاملو بود تا اینکه بیشتر با دکترمحلاتی آشنا شد.
دکترمحلاتی طبیب بخش جراحی بیمارستان ارتش بود. او از سمتش در دانشکده علوم پزشکی استعفا کرد و دکترشاملو با سمت دانشیاری در بخش اورولوژی دانشکده علوم پزشکی مشهد مشغول به کار شد.
شاملو تعریف میکند: یک روز به دکتر محلاتی گفتم فضای مریضخانه کنار بیمارستان امام رضا (ع) کوچک است؛ باید درمانگاهی در فضایی بزرگتر تأسیس کنیم. او زمینی در ابتدای خیابان پرستار فعلی داشت. آن را به من داد تا با کمک یکدیگر بسازیم. اواسط دهه۳۰ «مریضخانه فرح» را در یک طبقه با قسمتهای رادیولوژی و آزمایشگاه افتتاح کردیم. دکتر قوام نصیری، دکتر دارابی و دکتر داودی نیز با ما همراه شدند.
همهچیز بهخوبی پیش میرفت تا اینکه در کنار مریضخانه فرح، بیمارستان شهناز (قائم (عج) فعلی) تأسیس شد. برخی بر این تصور بودند که این مریضخانه مانعاز رشد بیمارستان خواهد شد؛ بههمیندلیل با فشار حکومتی، با حداقل قیمت، مریضخانه را از آنها گرفتند و دکترشاملو را بهعنوان رئیس بیمارستان شهناز منصوب کردند.
اواخردهه۳۰؛ دکتر شاملو بخش اورولوژی بیمارستان شاهرضا را تأسیس و برای رفاه بیماران، درمانگاهی هم درکنار بیمارستان افتتاح کرد
دکترشاملو آن روزها را اینطور به یاد میآورد: درنهایت مجبور شدیم آنجا را بفروشیم. بعد هم دستور دادند من رئیس بیمارستان شهناز بشوم. آن زمان بیمارستان خالی بود. نه بیماری داشت و نه دستگاهی. شروع کردم به خرید وسایل و تقسیمبندی اتاقها. مریضخانه فرح را هم خراب کردند و دور آن دیوار کشیدند. بین سالهای ۱۳۳۶ تا ۳۹ رئیس بیمارستان شهناز بودم. بعد به دستور مدیران دانشگاه مرا به ریاست بیمارستان شاهرضا معرفی کردند.
بیمارستان شهناز روبهراه شده بود. یک روز به دکتر شاملو گفتند «از امروز شما به بیمارستان شاهرضا بروید و ریاست آنجا با شماست.» او نمیدانست قرار است ساختمان مخروبهای را تحویل بگیرد. شاملو، اما به ساختن عادت کرده بود؛ به از صفر شروعکردن. با دیدن آن فضای مخروبه کوتاه نیامد و با حمایت معاون دانشگاه، دکتر قوام نصیری، قسمتهای مخروبه بیمارستان را نوسازی و تجهیز کرد.
خودش میگوید: بخش زیرزمین بیمارستان را درست کردیم. یک سمت کلاسهای درس، یک سمت داروخانه و پشت مریضخانه هم کتابخانه و سالن کنفرانس بزرگی ساختیم. متأسفانه تا آن زمان، بیمارستان سردخانه نداشت و آن را هم در قسمتی از بیمارستان احداث کردیم. بعدش هم تعدادی اتاق عمل ساختیم.
کارش شده بود ساختن. آن روزها به هر طرف نگاه میکرد، کمی و کاستی میدید. فکر میکرد چطور آن را رفع کند.
به گفته خودش، «اجدادش چهارصدسال است ساکن مشهد هستند و به مشهدیبودنش افتخار میکند. مردمش را دوست دارد و میخواهد بهترینها برای آنها باشد.»
در مشهد امکان درمان بیماران سرطانی وجود نداشت. همین موضوع فکر دکتر شاملو و دیگر دوستانش را مشغول کرده بود. به این فکر میکردند ساختمانی برای درمان بیماران سرطانی بسازند. انگار همه از دغدغهمندی او آگاه بودند. برای همین شاملو دوباره درگیر تجهیز بیمارستان تازهای شد.
برای درمان سرطان نیاز به ساختمانی ویژه با امکانات خاص بود که هزینه زیادی میخواست. باید دستگاه پرتودرمانی میخریدند و وارد میکردند؛ دستگاهی تخصصی که کار با آن، نیاز به متخصص هم داشت.
دکتر تعریف میکند: این کار از عهده ما برنمیآمد. تصمیم گرفتیم از برادران خیامی بخواهیم در این راه ما را همراهی کنند. آن زمان احمد خیامی رئیس شرکت بیمه بود. از او خواستیم این دستگاه را بخرد. رفتم لندن و دستگاه کبالت را از آنجا خریدم. هزینه دقیقش را بهخاطر ندارم. فکر کنم از ۵۰۰ هزارتومان بیشتر بود. پولش را آقای خیامی فرستاد. باید برای این دستگاه اتاق مخصوصی درست میکردیم. مشخصاتش را گرفتم. نام بیمارستان را «مرکز درمانی رضا» گذاشتیم.
کسی نبود که با این دستگاه کار کند. بههمیندلیل دوباره به لندن رفت و دکتر اتکینسون، متخصص آنکولوژی را بههمراه سه پرستار به ایران آورد تا کار با دستگاه را شروع کنند. همسر دکتر شاملو هم مترجم آنها میشود. مدتی مدیریت مرکز درمانی رضا را به او میسپارند تا بیمارستان راه بیندازد و رونق دهد.
شاملو میگوید: کارها را انجام دادم، اما در کار پزشکان و متخصصان دخالت نمیکردم. آن زمان داروهای خوراکی و تزریقی سرطان در ایران نبود. دوباره این موضوع را با احمد خیامی درمیان گذاشتیم و او هر ششماه داروها را خریداری میکرد و به رایگان به دانشگاه علومپزشکی میداد و دراختیار بیماران قرار میگرفت. مدتی همین روال بود تا اینکه متوجه شدیم پسر دکتر قوامنصیری در لندن تخصص گرفته است.
از او خواستیم بیاید و جایگزین دکتر اتکینسون شود. بیمارانی بودند که نیاز به بستری داشتند، اما جای کافی برایشان نداشتیم. آقای خیامی زمینی کنار مرکز درمانی رضاخرید و بنایی ساختیم و آن را تجهیز کردیم. بعد، قسمت پیوند کلیه و دیالیز را راهاندازی کردیم.
بعداز انقلاب مرکز درمانی رضا به «بیمارستان امید» نام تغییر داد. تحولات آن روزها دکتر شاملو را به فرانسه کشاند. سال ۱۳۵۸ او در پاریس تحصیلاتش را تکمیل کرد و به درجه پروفسوری رسید و بهعنوان معاون بیمارستان سنت پانتوئان پاریس مشغول به کار و تدریس شد.
طی این سالها پروفسور شاملو متخصص شناختهشدهای در پاریس شده و طبیب سفارتخانه ایران در فرانسه هم بود. او بهخاطر علاقهاش به این آب و خاک، دلش با شهر و دیار محل سکونتش بود، اما بهخاطر تعهدی که آنجا داده بود، باید میماند و مدت خدمتش را تمام میکرد.
وقتی دوباره از او خواستند به ایران بیاید و از تخصصش برای همشهریانش استفاده کند، نتوانست نه بگوید و برنامهریزی کرد تا بتواند با رفتوآمد بین ایران و فرانسه به تعهداتش عمل کند. هرچند این رفتوآمدها برای او فرازونشیبهای بسیاری داشت، بهترین دلخوشیاش، نزدیکبودن به پدر و مادرش بود؛ موضوعی که در طول مصاحبه بارها دکتر بر آن تأکید میکند.
بالاخره تعهد کاریاش در فرانسه تمام میشود و آخرین بیمارانش را در بیمارستان ویزیت میکند. حالا دیگر میتوانست با خیالی آسوده به ایران برگردد و در مطب شخصی خودش که در قسمتی از خانهاش در سهراه ادبیات فعلی است، طبابتش را ادامه دهد.
صبح روز بعد از آمدن همیشگیاش به ایران، پدرش سری به مطب فریدون میزند و میپرسد: دیگر به فرانسه برنمیگردی؟ پاسخ فریدون منفی بود. همهچیز در یک لحظه تغییر کرد. حال پدر بد شده بود. شاملو آن لحظه را موبهمو یادش مانده است.
میگوید: «پدرم دراز کشید. دستم را گذاشتم زیر سرش. بعد چشمانش را روی هم گذاشت و همانجا به رحمت خدا رفت. هر کاری که از دستم برمیآمد انجام دادم، اما عمرش به دنیا نبود. وقتی به مادرم خبر دادم، تعجب نکرد. به من گفت: پدرت چمدانهایش را حاضر کرده و به من گفته بود فردای روزی که مُردم، اینها را بدهید به فریدون. او تمام کارهایش برنامهریزی شده بود. برای همین اطمینان داشتم این کارش هم بیدلیل نیست.»
* این گزارش شنبه ۳ آذرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۸۱ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.